۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه
۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۳, سهشنبه
من و تو - 25: باز آ
دل داده ام بر باد ...
های بر باد رفته -ای دل!-
باز آ ...
باز آ و درین تنگ سینه جای گیر!
که من بی «منان خویش» زیستن نتوانم ...
عکس نوشت - 23: دیکتاتورها و مردم
دیکتاتورها ترسناکند، مخوف و وحشت آور ...
توده های مردم بزرگند اما از دور آرام و رام
مردم -هر چند بزرگ و سنگین- از دیکتاتورها می ترسند
همیشه -حتی زمان آب خوردن از زلال رودخانه- در فکر هستن
که دو چشم دارد می پایدشان ...
اما امان از روزی که برخیزند ...
امان از آن روز ...
*. این عکس رو که دیدم همین مفهوم اومد تو ذهنم ...
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
افکار پریشان - 56: دیوارکوب سرخ!
تقدیم به شهدای تاریخ ایران از کورش
تا همین ساعت 8 شب دوم اسفند ماه:
شما نه شهرت خواسته بودید نه اشک
نه مرثیه نه نیایشی برای مردگان
چشمان پارتیزانها به مرگ کور نمی شوند ...
عکس هایتان را بر دیوارهای شهرهایمان کوبیده بودند
سیاه از ریش و از شب ژولیده و تهدید آمیز
به دیوارکوبی که به لکه خون می ماند، تلفظ نامهایتان دشوار بود
می خواستند رهگذران از دیدن نام هایتان وحشت کنند
می خواستند مردم شما را بیگانه حساب کنند ...
به زمان حکومت نظامی اما
انگشتانی سرگردان زیر عکسهایتان نوشته بودند:
«آنها جانشان را برای فرانسه دادند»
و از آن پس بامدادان محزون دگرگون شدند
بدرود رنج و لذت
بدرود تمامی گل ها
بدورد زندگی
بدرود نور و باران
...
*. شعری از لویی آراگون
۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه
همین جوری - 42: حسب حال
از این زندگی
از این مملکت
از این دانشگاه
از این مسئولین
از این زمونه
از این روزگار
داره حالم بهم می خوره!
همین ...!
۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه
من و تو - 24: بی عشق ...
چه فرقی می کند
14 فوریه یا 29 بهمن!؟
ولنتاین یا اسفندگان!؟
روز عشاق یا جشن اسفندگان!؟
برای چون منی خزیده به کنج تنهایی
فرقی ندارد،باور کنید ...
×. همنوا با فریدون و همراه حافظ؛
دلم می خواست دست عشق
-چون روز نخستین- هستی ام را زیر و رو می کرد ...
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرتوی مهر و دوستی پرواز می کرد
به روی بام ها، ناقوس آزادی صدا می کرد ...
دلم می خواست ...
۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه
لحظه ای تامل - 29: داروینیسم جدید
نسل ما
-لااقل عده ای از ما-
از میمون نیست ...
گرگ زاده ایم ...
داروین اشتباه کرده بود ...
۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه
افکار پریشان - 55: کاش های تکراری ...
چه آسان می توان بر لبان این مردم شریف لبخند شادی نشاند
و چه آسان تر می توان لبخند را از آنان گرفت ...
کاش عده ای باور کنند که شادی و لبخند لازمه زندگی است
و دنیا بدون شادی تحمل نا پذیر است ...
کاش ...
×. تفنگت را زمین بگذار
شاخه گلی بردار، بدست گیر؛ بو کن ...
×. عکس: حنیف شعاعی
افکار پریشان - 54: سراسر ای کاش ...
« ... اندیشمندان، اهالی قلم و هنرمندان آینه های احوال مردمند
آینه ها در بی غباری آینه اند؛ هر چه شفاف تر، زیباتر ...
این چه غباری است که از کشاکش ایام بر دل ما نشسته!؟
ای کاش می شد این غبار را دوباره شست
دوباره شست تا زلال تر همدیگر را دید ...
کاش می شد ...
کاش ...
×. تاریخ چه خواهد نوشت!؟ چه قضاوتی را در پستوی صندوقچه اسرارش پنهان کرده است ...
خسته ام، همین ...
۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سهشنبه
فجر نامه - 8: این لحظه ها نیز جوانی ماست ...
آن لحظه ها جوانی ما بود
آن لحظه ها که روح، در آن ها
مثل نگاه آهوی کوهی
بر دشت و بر گریوه رها بود
آن لحظه ها که با دو سه شبنامه و سرود
می شد به جنگ صاعقه ها رفت
آن لحظه ها جوانی ما بود
آن لحظه های بیشه بیدار
زیبا و پر شکوه و شکیبا
آن لحظه ها که زندگی ما
نه در چَرا به چون و چرا بود
زان لحظه ها چگونه توانیم
جز با درود و تلخی بدورد
یاد کرد
آن لحظه ها که خوب ترین
از سال های عمر خدا بود
آن لحظه ها جوانی ما بود
×. چقدر تاریخ تکراری است ...
×. استاد شفیعی کدکنی
۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه
۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه
فجرنامه - 3: بن بست سی و دوم !
یخ بسته دست و سنگ و صدا نیز
در کوچه های حادثه یارا
بن بست ظلمت است، و زان سوی
بنگر سگان هار رها را ...
۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه
فجرنامه - 2: حیف آن شقایق ها و عاشق ها!
در مورد حجاب اجباری در کار نیست ...
------------
پی نوشت:
چه قرابتی است میان این شعر و این سورت سرمای بیدادگر!
در زیر بارانی که می بارید
بر روی میدان مصاف رنگ و بی رنگی
حیف آن شقایق ها و عاشق ها!
«... بادا که جابلقا
با آن طلسم پر طنین، فردا
هستار گیتی را کند زیر درفش خویش
فارغ ز گشنامار و بیماری و بی برگی
وز زمهریز و سوده سرما
نامی نماند از بلاساغون و جابلسا»
گفتیم و در این آرزوها رفت
بس «روزها با سوزها» برما.
حیف آن شقایق ها و عاشق ها!
اکنون
هنگامه ای واژونه می بینم
جادوی جابلسا،
بر رغم کام و آرزوی ما
دروازه های هفت جوش هر هزاران شهر دشمن را
بگشوده و دیگر طلسمی بسته باقی نیست
زانجا،
تنها،
بیماری و بی برگی و انبوه گشنامار
و زمهریر و سوده سرما
در تند بادی می وزد بر ما
آه!
حیفا!
آن روزگار و سوزگارانی
که ما در کار این کردیم
گفتند ما را
«کاین چنین بایست» و
ما نیز اینچنین کردیم
حیف آن شقایق ها و عاشق ها!
آیا بعد از بلاساغون و جابلقا
آن سوی ترها شارسانی هست
فارغ ز گشنامار
و آسوده از بیماری و بی برگی و سرما
جز آنچه می خواندند آن دیوانگان بر ما؟
حیف آن شقایق ها و عاشق ها!
استاد شفیعی کدکنی
۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
فجرنامه -1: ... در شب خاموش خارایی!
آذرخشی چون رگ مرمر شبم را باژگونه کرد
لحظه ای شفاف و عریان بود:
آرزوی بوسه و نان بود و پرواز کبوترها
باغ پر باران و باران پر از باغی نمایان بود
...
پاسی از آن لحظه ها نگذشته
دیدم آه!
اطلسی تبخیر شد ناگاه
و به جای گندم از صحرا دروغ و دودها رویید
آن، چه طغرا و طلسمی بود!؟
ابرهایش کاغذی بود و درختان کاغذی، باران و برقش نیز
و هوای کوچه از دود و دروغ آغشته و لبریز
همچنان در کوچ تنهایی
باز دیگر بار
ما ز زندانی به زندانی و ز زنجیری به زنجیری
در شب خاموش خارایی
×. شعر استاد کدکنی
،. عکس آرمانهای از دست رفته!
۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)